۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

دل نوشته‌ای بیاد فرمانده حمید دهقان - كيانوش از مجاهدان رزمگاه ليبرتي - آشنایی آبان 1364 - وداع آبان 1394

چقدر جنگل خوسی ملت واسی خسته نبوسی
 می جان جانانا تورا گوما  میرزا کوچک خان ا
این ابیاتی از ترانه سردار جنگل میرزا کوچک خان است که مردم شریف گیلان در دوران مبارزات میرزای جنگل و بعد از آن برای قدردانی از او می‌خواندند، ترانه‌ای که می‌گوید: چقدر برای ملت و یاری رساندن و رهایی آن آوارگی می‌کشی و در جنگل می‌خوابی ‌ای جان جانان من از اینکار خسته نشدی با تو هستم ای میرزا کوچک خان... ... ... ... ...
و این ترانه برای سالهای سال دهان به دهان چرخید و نقل شد تا به نسل ما که بر ضددیکتاتوری و فاشیسم مذهبی در ایران می‌جنگد رسید، ملتی که هم‌چنان قربانی می‌دهد و در پی آزادی است.در یک کلام حرف از آن‌ روز تا امروز یک چیز بیشتر نبود و نیست آیا حاضر هستی قیمت بدهی یا نه؟ آیا حاضر هستی برای آزادی خلق و میهن از همه چیز خودت بگذری تا ملتت همه چیز را به‌دست بیاورد یا نه؟ آیا حاضر هستی که بدون چشمداشت همه چیزت را برای خلقت فدا کنی و برای خویشتن خویش چیزی نخواهی یانه؟ این حرف اصلی از دوران  ستارخان  تا میرزای جنگل است و این حرف نسل مسعود است حالا چرا به این مسأله اشاره کردم علتش یک چیز بیشتر نیست. من بارها و بارها این ترانه را با لهجه شمالی از مجاهد شهید حمید دهقان به مناسبتهای مختلف شنیدم و هنوز صدایش با آن لهجه زیبای شمالی در گوشم طنین دارد.
آشنایی من با حمید به آبان سال 1364برمی‌گردد که در یکی از پایگاههای سازمان مجاهدین به‌نام مصباح در سلیمانیه عراق او را دیدم از همان ابتدا مجذوب صفا و صمیمیتی که داشت شدم و در همان برخورد اول آن‌چنان با من گرم برخورد کرد که جذب ویژگیهای انقلابی و مجاهدی‌اش شدم. رابطه‌ای که تا 30سال ادامه داشت و هر روز در کوران حوادث این سالیان عمیق‌تر شد و به جای یک رابطه احساسی و عاطفی از عمق وجودم دوستش داشتم چون او در پی همه ابتلائاتی که در این سالیان داشتیم هر روز با انگیزه‌تر و سرشارتر از روز قبلش بود و این ویژگی او مرا همیشه وادار می‌کرد که تحسینش کنم.
همیشه و در هر شرایطی که همه چیز سخت می‌نمود لبخندی بر لب داشت که هر کسی را جذب می‌کرد و به این فکر وامی‌داشت که او چقد اعتماد به‌نفس و انگیزه دارد که همیشه سرحال و حاضر به یراق است و هیچ چیز از شور انقلابی او کم نمی‌کند.
راستش در شب موشک باران لیبرتی هر ثانیه که صفیر موشکی می‌آمد و بعد صدای مهیب انفجار در ذهنم می‌گذشت که امشب چند مجاهد به عهد خود با خدا و خلق وفا می‌کنند و به‌شهادت می‌رسند و این فکر تا آخر موشک باران رهایم نکرد بعد از موشک باران که همه مشغول کمک به سایرین برای خاموش کردن آتش‌هایی بودند که همه جا را فراگرفته بود یکی از بچه‌ها گفت اسامی چند تن از شهدا را گفتند راستش دوست نداشتم که هیچ اسمی را بشنوم چون سختم بود که از این جگر گوشه‌های عقیدتی خواهر مریم دل بکنم اما چه کنم که باید با واقعیتها روبه‌رو می‌شدم باید اینرا فهم می‌کردم که باید قیمت داد آن هم از بهترینهایمان، او یکی یکی اسامی را برایم گفت تا این‌که رسید به اسم حمید دهقان، در لحظه احساس کردم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت ولی به خودم نهیب زدم که سفت و سخت باش دشمن همین را می‌خواهد به احساسات خودت میدان نده و مشغول کارم شدم ولی فکر او رهایم نمی‌کرد، همه جای لیبرتی او را با چهره خندانش می‌دیدم، خاطرات تمام سالیانی که با هم بودیم از جلوی چشمم رژه می‌رفت از زمانی که مسئولم بود تا تمام این سالهای پرشکوه پایداری و مقاومت.
نتوانستم تحمل کنم آرام آرام بسوی محل شهادتش رفتم در بین راه فکر به او و خاطراتی که با هم داشتیم از هر سو به من هجوم می‌آورد انگار که انتظار این یکی را نداشتم و نمی‌خواستم با این واقعیت روبه‌رو شوم در ذهنم می‌گذشت که مگر می‌شود که در این نقطه از هم جدا شویم، تا این‌که به محل شهادتش رسیدم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه امانم نداد دوست داشتم با بلندترین صدا گریه کنم و داد بزنم چند دقیقه‌ای گذشت به خودم آمدم و بار دیگر او را در میان خرابه ها دیدم که دوباره با همان صلابت همیشگی‌اش دارد به من می‌خندد او می‌گفت که دشمن گور خودش را کنده و ما پیروز و سربلند هستیم برای چه گریه می‌کنی من که سربلند شدم و به آرزویم رسیدم مگر در این سالها بارها سر این مسأله صحبت نمی‌کردیم مگر در نقشه مسیرهایمان ننوشته بودیم که مجاهد می‌مانیم و مجاهد می‌میریم پس خوش به سعادت من که در این راه تا به آخر پایدار و استوار ماندم گریه جایی ندارد باید ایمان شد و آتش. باید خشت خشت این رژیم ضدبشری را بکنیم، آری باید خشت خشت این رژیم پلید را کند و در این راه بهترینها را فدا کرد چون این راهی است تا پیروزی.
حمید و بقیه شهدای موشک باران هم همین را از ما می‌خواهند چرا که آنها هر کدامشان زادگان عقیدتی انقلاب خواهر مریم بودند و در این انقلاب به خصایل انسانی دست پیدا کردند که تاریخ نظیرش را به خودش ندیده، بقول برادر مسعود گوهران بی‌بدیل، گوهرانی که جز بهروزی خلقشان چیزی نمی‌خواهند و از همه چیزشان در این مسیر گذشتند حمید هم یکی از آنها بود که بواقع در انقلاب خواهر مریم به فرمانده‌ای لایق و با صلابت تبدیل شده بود از آن دست مجاهدانی بود که می‌شد تا به ابد رویش سرمایه‌گذاری کرد و از او یاد گرفت بارها و بارها از خودش این جمله را شنیده بودم که می‌گفت اگر می‌خواهیم تجربه خمینی تکرار نشود باید بقول برادر به هر قیمت شده خواهر مریم را به تهران برسانیم تا مرهمی بر زخمها و خیانتهایی باشد که خمینی در حق این ملت روا داشته است. او خودش یکی از شاخصهای این مسیر بود فرمانده‌ای جسور و بی‌باک و در میان همرزمانش مجاهدی مهربان و با صفا و از آن دست مردان مجاهدی که در کنارشان بودن افتخاری است و باید قدرش را دانست، وقتی الآن به او فکر می‌کنم تنها می‌توانم یک چیز بگویم و آن این‌که اللهم لک الحمد و لک الشکر خدای شاکرم بر تو بر هر آنچیزی که برای ما در نظر گرفته‌ای خدای شاکرم بر تو که این افتخار را نصیبم کردی که در کنار همچین مجاهدینی هستم چرا که بودن در کنارشان فقط تعهد می‌آورد و بار مسئولیت هر مجاهدی را زیادتر می‌کند و شک ندارم که که در روز آزادی خلق و سرنگونی رژیم پلید آخوندی آنها خنده برلب نظاره‌گر رهایی خلق و میهنمان هستند.
یاد و نامشان چشمه ایست و ما عاشقان تشنه
 تا شاید در خماخم گردنه‌های بلند رزم
 درچشمه قصه‌هاشان تن شوئیم
 بدرود حمید و به امید دیدار _______

کیانوش
15آبانماه 94.